MATN Publishing, Iran Academy of Art, Tehran, 2011
Traditional Foundations of Art & Life: Reflections on Ananda Coomaraswamy’s Dance of Shiva
مبانی سنتی هنر و زندگی
تأملی در کتاب «رقص شیوا»ی
آناندا کوماراسوامی
تحقیق، ترجمه و شرح:
امیرحسین ذکرگو
پیشگفتاری در آداب میگساری
شراب، یا می، از کهنترین نمادهای عرفانی است ـ نمادی فرود آمده از اوج ساحت لامکان؛ واسطهای که سالک عارف (میگسار) را از قید خودیهای کاذب خویش رها میکند، و او را در وادی بیخودی، به تجربة وصال بیواسطة حقایق ناب ازلی رهنمون میشود.
انسانها از دیرباز به دنبال رهایی از قیود، به این در و آن در میزدند: گاه رهاییِ خود را در به بند کشیدن دیگران جستجو میکردند، و به استکبار روی میآوردند؛ و زمانی سلطه بر طبیعت و تحمیل ارادة خود بر جماد و نبات را، به بهانة خلاصی از قیود محیط پیرامون، عامل رهایی میپنداشتند و دانسته یا ندانسته، مصداق مفسد فیالارض میشدند. عدهای نیز مجال رهایی از شر و شور دنیا را در پناه بردن به مستی یافتند:
شرابی تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
پس نوشیدند و نوشاندند و لذتها بردند، لیکن از بیدوامی آن احوال شیرین و تلخیهای خمار واپسین، رنجیدند و افسوسها خوردند. شاید با خود اندیشیدند که باید در پی «شراب دیگری» بود! شرابی از جنس «دوام»؛ شرابی گرانسنگتر از شیرة انگور؛ شرابی که جام و سبو و قدح و خمره، آن را به بند نکشد. شرابی رهاییبخشنده، که محتسب را یارای دیدن آن، و نااهل را یارای چشیدن آن نباشد. پس «میجویان راستین»، در هر عصر و هر مکان، و به تناسب ذوق و توان، به «میجویی» برخاستند، و هر یک میِ خاص خود را در جلوهای از جلوههای بیشمار جمال حق یافتند: یکی از تیر نگاه ماهرویی مست شد؛ آن دیگری در نقطة خال محبوبی محو؛ سومی مستی را در کلام شیرین پیری وارسته یافت؛ و چهارمی طعم مستی را در خیر رساندن به خلق چشید؛ و پنجمی و ششمی و دهمی... .
اما همه در مسیرهای گوناگون کاوش و در عرصههای متنوع خودشناختی دریافتند که:
این نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
کــه دل اهل نظر بــرد، که ســرّیست خـدایی
و هم اینان بودند، که سرخوش و مست از می الست، باده شکستند و دلیرانه بانگ برآوردند که:
قـدحی بـود بـه دستم، بـفکنـدم، بـشکستـم
کف صد پای برهنه، من از آن شیشه بخستم
تو از آن شیشهپرستی، که ز شیره است شرابت
می من نیست ز شیره، ز چه رو شیشه پرستم؟
و هنگامی که از قیود رهیدند، و به رهایی رسیدند، مستانه و رندانه در خیل بیچارگان وامانده نگریستند و گفتند:
به لب جوی چه گردی، بجه از جوی چو مردی
بجه از جوی و مرا جو، که من از جوی بجستم
گرچه پیمانهها ریخت و سبوها بشکست لیکن «می» به مثابه نمادی نامیرا، همچنان باقی ماند؛ و آدابش نیز!
پس مستی مرتبهای رفیع دارد، که به روز الست باز میگردد؛ و بدیهی است که در حریم چنین منزلت والایی نباید جز به ادب گام نهاد:
از خدا جوییم توفیق ادب بیادب محروم ماند از لطف رب
***
فزون از ربع قرن است که به تأمل در آرا و آثار آناندا کوماراسوامی «خوانده» شدم. میگویم «خوانده شدم» چون نیک میدانم که این گزینش از من نبوده که از برای من بوده! از بابت این فرصت سخت خشنودم و عمیقاً شاکر.
وقتی نوبت به تحقیق و ترجمة «رقص شیوا» رسید، پنداشتم که راهی هموارتر پیشِ رو دارم. با تجربهای که از تحقیق در متون پیشین کسب کرده بودم، توقع داشتم که کار سریعتر از موارد قبل به انجام رسد، اما این چنین نشد!
دو کتاب گذشته[1]هر یک حدود دو سال وقت گرفت، اما کار حاضر به تنهایی نزدیک به چهار سال به طول انجامید؛ و این در حالی است که شرایط کار اخیر مطلوبتر بود: بر خلاف وضعیت موارد گذشته (که تا کل دستنویس به پایان نمیرسید، فرآیند طولانی تایپ و اصلاح و نمونهخوانی انجام نمیشد) تایپ و نمونهخوانی مکرر کتاب حاضر، به موازات تحقیق و نگارش، و با سرعتی مطلوب پیش میرفت. اما به رغم روان بودن مسیر و مطلوب بودن شرایط، کار به کندی به انجام رسید! در دو سال گذشته بارها این معما را در ذهنم مرور کردم:
روزی، خاطرهای از سالهای دور ایام کودکی به یادم آمدم، که حکمت این کندی را آشکار کرد. به نظرم کلاس دوم دبستان بودم؛ هفت ـ هشت سال بیشتر نداشتم. روزی در اتوبوس سرویس مدرسه، با یکی از همکلاسیهایم (که به نظرم احمد شماش نام داشت) از ورزش و بازی و دوچرخهسواری سخن میگفتیم. بحث در قویتر بودن، سریعتر بودن، و قهرمان بودن بود. ما هم مثل بقیة بچهها و بعضی از بزرگترها آرزوی قهرمان شدن داشتیم! آرزویمان این بود که شبیه قهرمانهای داستانهای کهن، یا شخصیتهای زورمند فیلمهای سینمایی نوین باشیم: قوی، شجاع، پیروز، مقبول و محبوب همه! ناگهان دوست کوچکم سؤالی عجیب طرح کرد؛ گفت امیر: آیا میتوانی با دوچرخه فاصلة ده متر را در عرض ده دقیقه طی کنی؟
برای یافتن پاسخ قدری درنگ کردم تا توانایی جسمانی خود را با مسافت و مدت زمان تعیین شده بسنجم. با تعجب به خود گفتم: این دیگر چه جور مسابقهای است؟! من در ده دقیقه میتوانم خیلی بیشتر از این مسافت را طی کنم! در واقع هر کسی که اندکی دوچرخهسواری بداند، بیتردید از عهدة انجام چنین کار آسانی برمیآید
!
اما ظرافتی زیرکانه در کلام آن دوست نهفته بود؛ چون کار، آن طور که به نظر میرسید، ساده نبود. به راستی که گاهی کسب مهارتهای لازم برای «کند راندن» به مراتب دشوارتر از «تند راندن» است. اگر دوچرخهسوار در فرآیند کُندرانی بر تمام اعضای خود مسلط نباشد، و در تمرکز حواس و حضور بیوقفة او کوچکترین خللی وارد شود، تعادل از دست میرود، و سقوط حتمی است!
چه خاطرة عجیب و پر معنایی!
عجیبتر اینکه نزدیک به نیم قرن از آن مذاکرة راه مدرسه میگذرد، و یاد آن، امروز از این پیشگفتار سر درآورده! آری، هر عرصهای آدابی دارد. در برخی عرصهها، سرعت چندان هم ستوده نیست؛ بعضی وقتها باید کند حرکت کنیم، و در هر منزلی فرود آییم و تأمل کنیم، و از برکات راه ــ به واسطة زود رسیدن به مقصد ــ غافل نشویم. شاید من هم در این ایام قدری «آدابدان»تر شده بودم، و به ظرایف راه واقفتر! شاید این مناسک، مهمتر از مناسک پیشین بوده! میگویند، کوماراسوامی با کتاب رقص شیوا شهرت یافت؛ پس شاید این کتاب شأنی دیگر دارد! نمیدانم! این قدر میدانم که عبارتهای آن را با تأنی و حضور بیسابقهای مزمزه میکردم، و تا طعم هر جرعه را تمام و کمال (البته در حد وسعم) نمیچشیدم آن را فرو نمیدادم. گاهی از نوشیدن جرعهای (عبارتی، جملهای، مضمونی) چنان مست میشدم که روزها به آن میاندیشیدم، و شامها با اندیشة آن سر به بالین مینهادم، و وقت و بیوقت، با نزدیکان دربارة ژرفای آن مضمون و امکان به کارگیریاش در اکنون، سخن میگفتم. پس شاید در پس آن درنگهای بیشمار حکمتی بوده و درسی: حکمتی در منزلت مستی، و درسی در آداب میگساری.
صوفی ار باده به «اندازه» خورد نوشش باد ورنـه انـدیشة این کار فراموشش بـاد
هر اثری (قدمی، قلمی یا هنری) عصاره یا گوهرهای دارد که به آن هویت میبخشد. هر قدر این عصاره (Rasa) در «اثر» حضوری قویتر، نافذتر و فراگیرتر داشته باشد، تولید حاصله از حقیقت و کمال بیشتری برخوردار میشود. گوهره و عصارة کتابها، بهویژه کتب مرتبط با علوم انسانی، «هدایت» است. جاودانگی کتب آسمانی، تنها معلول «انتسابشان» به عالم غیب نیست ــ چون همه چیز، حتی شیطان که «مأمور» گمراهی نوع بشر است، نیز به عالم غیب منتسب است؛ پس «بیزمانی» کتب آسمانی معلول حضور قوی و غنی عنصر «هدایت» در قالبی «موزون» است. گاهی یک عبارت نغز و موزون، که قرنها پیش بر دل صاحبدلی فرود آمده و از زبانش تراوش کرده، چنان در قلب و ذهن افراد همعصرش و نسلهای پس از او حک میشود که انسان را به حیرت وامیدارد که چگونه آن کلام از ضربات بیرحمانة تازیانة زمان در امان مانده، و در چرخش بیوقفة زمین نفرسوده؟! کلامهایی آنچنان، پایدارند چون جنسشان از «جاودانگی» است.
آنان که چشمان خردبینشان چشماندازهای عرصة جاودانگی را دیده، و بزاق دلهای هشیارشان شهد حکمت خالده را چشیده، نور و رایحة هدایت از گام و کلامشان میتراود. کلام آنان پر است از «بذرواژه»: واژگانی ناب و پاک و بارور، که کشتزارهای حکمت از آن میروید؛ فکرهای پریشان و ویران از برکت آن کشتزارها آبادان میشود؛ و نسلها در جوار آن آبادیها سکون و قرار میگیرند. صاحبان آن سخنها، یا به کلام درستتر «حاملان آن بذرواژگان»، بیتردید طعم بینظیر جاودانگی را چشیدهاند؛ چون اگر نچشیده بودند، نمیتوانستند بچشانند!
هدایت و سعادت، وجوه مشترکی با میکرب و ویروس دارند: هر چهار «واگیر» دارند؛ یعنی کسی نمیتواند سعادت و هدایت را به دیگری منتقل کند، مگر آنکه خودش به آن مبتلا باشد! از آن پس، (بعد از انتقال ویروس) رشد و نمو آن، به استعداد گیرنده بستگی دارد. گاهی ویروسهای بیماری خفیفی، از فردی به دیگری منتقل میشود، ولی بروز بیماری در فرد دوم بسیار شدیدتر است. پس این گسترش و رشد به «قابلیت» بستگی دارد، درست مثل خاک! خاک حاصلخیز قابلیت آن را دارد که بذری متوسط را اصلاح کند و ارتقاء بخشد، ولی بذر مرغوب در خاک ناتوان محکوم به تنزل کیفی است. همین منطق در فرآیند استحالة اقوام نیز صادق است: اگر قومی در پی اصلاح خود باشد، و بخواهد نسلهای «اصلاحشده» به بار آورد، لازم است قدرت پذیرش خود را افزایش دهد. افزایش قدرت پذیرش یعنی بالا بردن ظرفیت و گنجایش؛ و بدیهی است که ظرفی با گنجایش بالا میتواند راحتتر تلاطمهای درونی را تاب بیاورد، تا از درون به قوام مطلوب برسد، بدون اینکه سرریز شود!
نباید تعجیل کرد. گاهی شتابْ فرآیند رشد را از تعادل خارج میکند. رشد ارزشهای انسانی را نباید با فرآیندهای صنعتی به وادی تولید انبوه کشاند. هر چیز از «قدر» خود خارج شود، خود و اطراف خود را به مخاطره میافکند. سنتها، در طی قرون و اعصار، پاسدار «قدرها» بودهاند، و خِرَد تعادل و توازن را نشر میدادهاند. نباید از سنتها غافل شد. رقص شیوا حامل بذرواژههای بسیاری است، که میتواند خرمنها و بیشهها را برویاند. باید خاکمان را پذیرنده کنیم.
بحمدالله این چهار سال هم از عمر مقدر، به «خیر» سپری شد؛ عمری که قدر و مقدارش را نمیدانیم، ولی همواره از زود به پایان رسیدنش هراسانیم! «خیر» بودن آن ایام را از روی عوارضش تشخیص دادم: میفهمیدم که آن ویروس خوشقدم به وجود من هم سرایت کرده: همراه با «رقص شیوا»، شور پایکوبی در دلم انگیخته میشد؛ سماع اجرام آسمانی را میدیدم، و نغمهها و ضربآهنگ موزونی را که چرخ فلک از آن به شور و دوران آمده، میشنیدم:
پــس حکیمان گفتهانــد ایــن لحنهـا از دوار چـــرخ بــگرفتـیـم مــا
بانگ گردشهای چرخ است اینکه خلق میسـراینـدش بـه تنبور و به حلق
در این ایام دانستههای گذشته را فهم کردم. فهمیدم که «هنرمند» تنها زمانی به اسرار کیمیاگری روح پی میبرد که مقیمِ حریمِ حرم شود؛ که از «خود» تهی گردد؛ که از «تالار خودنمایی» به درآید و در «حجرة خودشناسی» رحل اقامت افکند؛ و دریافتم که «خودشناسی» تنها هنگامی «خودنمایی» میکند که خودِ فربهِ بر صدر نشسته، از فراز به فرود آید و در زیر پای «سماعزنانِ»[2] از خود رسته، شکسته شود.
رقـص آنـجا کُن که خود را بـشکنی پـنبه را از ریــش شهـوت بــرکنــی
رقـص و جولان بـر سـر میدان کنند رقـص انـدر خـون خـود مردان کنند
چون رهند از نفس خود، دستی زنند چون جهند از نقص خود، رقصی کنند
پس به نوشیدن کتاب نشستم و احوالی توصیفناپذیر را تجربه کردم. شرابش گلابوار عمل میکرد، و مستیاش نشئة هشیاری داشت. به خود که نظاره کردم، سترگی نفسم را دیدم! پس به بیهنریِ خود آگاهتر شدم، و بر بیخردی خویش حکیمانه خندیدم. منظرة غریبی بود: یکی از «خود»های من، «خودِ» دیگرم را به ریشخند گرفته بود! دریافتم که او، و امثال او، راست میگویند که: همه چیز به شناخت «خود» باز میگردد.
با همة کاستیها، به لطف پروردگار به «ادب» در این عرصه گام نهادم، و کتاب را جرعه جرعه، آرام و بدون تعجیل، مطابق «آداب میگساری» نوشیدم. هر چه در توانم بود، در طَبَق نهادم. بخت یار بود و طبع سازگار. به لطف حق، نه به لحاظ وقت در تنگنا بودم و نه از کمبود منابع در رنج. دوستان هم از یاری دریغ نکردند و شرایط تحقیق نیز مطلوب بود. چهار سال مدام ابر و باد و مه و خورشید و فلک یک صدا و همنوا، همراه با ضربآهنگ موزون «رقص شیوا»، آوازی دلنواز را از الهامات خواجة شیراز، در گوش دلم زمزمه میکردند که:
شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی
دلا کی به شود کارت، اگر اکنون نخواهد شد؟!
قدردان این نعمتها هستم، و امید دارم که نعمت شکرگزاری را هیچگاه از کف ندهم. به قول قدما «جمیع شرایط موجود بود و موانع مفقود»؛ پس اگر کـاستـیای در کـار بـاشد ــ که بیتردید هست ــ قصور از خود من است:
هر چه هست از قامت ناساز بیاندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
پس نباید گام از دایرة انصاف بیرون نَهَم و ناموزونی حرکات خود را به ناهمواری زمین حواله دهم، چون، بحمدالله، زمین هموار بود و بینقص، و شیوا هم سلطان رقص!